شماره خبر: 1495
تاريخ انتشار خبر:
ام آذر ماه سال
هجری شمسي تعداد دفعات مشاهده خبر: 2811
مرتبه تا کنون
تصميم كبري براي راز سياه
شهلا اين را زير لب گفت و به فكر فرو رفت؛ خاطرات تلخ و شيرين سالهاي قبل جلوي چشمانش جان گرفت.
با آن همه شب بيداري و درس خواندن حالا به اينجا رسيده بود؛ انگار تمام سختيهايي كه كشيده بود، جلوي چشمانش رژه ميرفتند. ياد روزي افتاد كه نتيجه كنكور را اعلام كرده بودند و او با خوشحالي به سمت خانهشان دويده بود تا به مادرش بگويد كه دخترش يك خانم دكتر شده است.
كاش زمان در همان روز متوقف شده و او به تهران نيامده بود.
اما او با هزار اميد و آرزو آمده بود و حالا رسيده بود به اينجا؛ از خودش بدش ميآمد؛ از خودش كه قرار بود دكتر شود و حالا تبديل شده بود به يك موش ترسو كه هر بلايي سرش ميآمد حتي جرأت شكايت هم نداشت.
درست مثل يك زن بيسواد تنها، باج داده و خوندل خورده بود؛ چون از آبرويش و تهديدهاي شاهرخ ميترسيد.
خودش را توي آينه نگاه كرد، زير گلو و صورتش بدجوري كبود شده بود؛ «لامذهب چه دستهاي سنگيني داشت».
ديگر از اين كتك خوردنها و تهديد شدنها خسته شده بود، بايد كار را يكسره ميكرد و از شاهرخ كه تمام زندگياش را تباه كرده بود، شكايت ميكرد.
خودش هم نميدانست چرا، اما انگار جرأت تازهاي پيدا كرده بود، شايد به اين خاطر بود كه همين چند ساعت قبل شراره - دختر عمويش- همه چيز را فهميده بود و ديگر چيزي براي باختن نداشت.
بايد تصميماش را ميگرفت؛ يك بار براي هميشه. ميتوانست واقعا خودش باشد، همان خانم دكتري كه خودش و خانوادهاش آرزويش را داشتند يا اينكه همان زن بيسواد و ترسو بماند.
تقابل «ترس» از انتقامجويي شاهرخ و« نفرتي» كه از اين جوان در دلش بود و به او شجاعت ميداد تا جلو برود و كار را تمام كند، طولي نكشيد؛ احساس نفرت بر ترس غلبه كرد و او را به جلو راند.
بايد همه چيز را ميگفت و انتقام ماهها تحقير، ترس و كابوس شبانه را ميگرفت.
بلند شد، لباسهايش را تناش كرد و خودش را به پايگاه چهارم پليس امنيت رساند، ميخواست حرف بزند و همه عقدههايي را كه در قلبش تلنبار شده بود، بريزد بيرون.
يك ساعت بعد، با گزارش موضوع به بازپرس شعبه دوم دادسراي ارشاد، دختر جوان مقابل بازپرس نشسته بود و ماجراي بلاهايي را كه پسر جوان صاحبخانه در اين چند ماه به سرش آورده بود تعريف ميكرد؛ « يك سال قبل در حالي كه وارد پنجمين سال تحصيل در رشته پزشكي ميشدم، ديگر نتوانستم محيط خوابگاه دانشگاه را تحمل كنم، 3 جا كار ميكردم چون درآمد نسبتا خوبي داشتم، تصميم گرفتم يك خانه بگيرم تا از محيط شلوغ خوابگاه دور باشم اما فكرش را هم نميكردم كه اين كار، آغاز بدبختيهايم باشد.
بعد از آنكه مدتي دنبال خانه گشتم، سوئيت كوچكي را در طبقه سوم آپارتماني در خيابان ظفر كرايه كرده و به آنجا اثاثكشي كردم. صاحبخانه زن ميانسالي بود كه خودش در طبقه اول زندگي ميكرد.
همه چيز به خوبي و خوشي ميگذشت تا اينكه بعد از مدتي زن ميانسال يك روز وقتي مرا در راهپلهها ديد، از من دعوت كرد براي شام به خانهشان بروم، من هم كه اقوام زيادي در تهران نداشتم و از تنهايي خسته شده بودم، دعوتش را قبول كرده و به خانهاش رفتم.
آن شب فهميدم كه او با پسر 10ساله خود زندگي ميكند اما پسر 28سالهاي هم دارد كه به تازگي با مدرك مهندسي از يكي از دانشگاههاي معتبر تهران فارغالتحصيل شده است.
دوستي من و زن صاحبخانه ادامه داشت تا اينكه بعد از مدتي يكباره سر و كله پسر جوانش پيدا شد.
اولين ديدارمان به يك سلام و احوالپرسي ساده گذشت اما بعد از چند روز متوجه رفتارهاي عجيب مرد جوان شدم.
هر روز به بهانهاي سر راهم سبز ميشد و سر صحبت را باز ميكرد، از رفتارهايش احساس كردم كه او به من علاقهمند شده است اما چون فكر ميكردم اگر به او روي خوش نشان ندهم به زودي خودش خسته شده و منصرف ميشود، به زندگيام در آن خانه ادامه دادم اما انگار مرد جوان سمجتر از آني بود كه بشود دست به سرش كرد.
او هر روز به بهانههاي مختلف مزاحم من ميشد و ابراز علاقه ميكرد، اما هر بار با جواب سرد من روبهرو ميشد.
اين اواخر احساس ميكردم كه او خيلي عصبي شده است، حتي چند بار تهديد كرد اگر به خواسته او تن ندهم بدجوري ضرر ميكنم اما من تهديدهايش را زياد جدي نميگرفتم.
تا اينكه آن شب تلخ و سياه رسيد. از اول شب احساس وحشت عجيبي داشتم، زن صاحبخانه و همسايه طبقه دوم - كه او هم مثل من يك دانشجوي شهرستاني بود - در خانه نبودند و من در آپارتمان تنها بودم، خانه خيلي سوت و كور بود... با اينكه كسي در آپارتمان نبود اما چندين بار صداي پاي مردي را شنيدم، شايد شاهرخ بود يا يكي از اقوام آنها، اما چرا دائم از پلهها پايين و بالا ميرفت؟
اين سؤالي بود كه جوابي برايش نداشتم. كمي تلويزيون نگاه كردم و بعد رفتم كه بخوابم. تازه برقها را خاموش كرده بودم كه زنگ در به صدا درآمد، با تعجب و ترس به سمت دررفتم.
- كيه؟
- من شاهرخم، چند لحظه در را باز كنيد، كار دارم.
دستپاچه شده بودم، چه اتفاقي افتاده، بدون آنكه بدانم دارم چه كار ميكنم در را باز كردم.
شاهرخ پشت در ايستاده بود، سرش را پايين انداخت.
- خانم من به شما علاقهمند هستم، اين را ميفهميد؟
- بله، اما من به شما علاقهمند نيستم، اين را ميفهميد؟
هنوز آخرين جمله از دهانم خارج نشده بود كه شاهرخ با يك حركت سريع وارد خانه شد، وحشتزده نگاهش كردم اما او كه با انگيزه شيطاني قدم به خانهام گذاشته بود، قبل از آنكه حتي بتوانم فرياد بزنم خودش را به من رساند و با تهديد از من خواست ساكت بمانم وگرنه بلايي سرم ميآورد.
شوكه شده بودم، باورم نميشد كه او بخواهد اين كار را بكند، نگاهش كردم، مثل يك حيوان وحشي شده بود، با تهديد دست و پايم را بست و شروع به آزار و اذيتم كرد، وحشت حتي ناي فرياد زدن را هم از من گرفته بود.
وقتي كه او از خانه رفت، ساعتها بهبدبختياي كه سرم آمده بود، گريستم. تصميم گرفتم صبح به اداره پليس بروم و از اين جوان سياهدل شكايت كنم اما در همين افكار بودم كه ناگهان بار ديگر صداي شاهرخ را از پشت در شنيدم.
- خانم كوچولو، فكر شكايت را از سرت بيرون كن، در تمام خانه دوربين مخفي كار گذاشته شده و از صحنهها فيلمبرداري شده.
اگر بخواهي شكايت كني، فيلم را ميفرستم شهرتان يا ميگذارم در اينترنت، آن وقت براي خانم دكتر آبرويي نميماند، مگر نه؟
انگار دنيا يكباره روي سرم خراب شد. ترس و وحشت سراسر وجودم را فرا گرفته بود، اگر خانوادهام ماجرا را ميفهميدند چه اتفاقي ميافتاد.
آن شب سياهترين شب زندگيام بود، تا صبح انگار يك عمر طول كشيد، تصميم خودم را گرفتم. بايد به اداره پليس ميرفتم و شكايت ميكردم اما اگر شاهرخ راست گفته بود چه؟ پس بايد اول مطمئن ميشدم كه او بلوف زده و بعد شكايت ميكردم.
ساعت 7صبح بود كه صداي در آمد، صداي در انگار وحشتناكترين صدايي بود كه در تمام دنيا وجود داشت.
- كيه؟
- خانم دكتر فيلم ديشب را برايتان آوردهام تا ببينيد كه دروغ نميگويم و فكر شكايت از سرتان بيفتد.
مثل جنزدهها در را باز كردم، يك سيدي پشت در بود، سيدي را برداشتم و داخل دستگاه گذاشتم، باورم نميشد.
از آن روز تيرهبختي من شروع شد، شاهرخ كه فهميده بود از ترس آبرويم حاضر به شكايت نيستم، هر چند وقت يك بار با تهديد به توزيع فيلم از من اخاذي ميكرد و در مدت چند ماه نزديك به 2ميليون تومان از من گرفت.
خسته شده بودم، ديگر به خاطر آزارهاي اين موجود كثيف به آخر خط رسيده بودم، تصميم گرفتم تا از خانه مادر شاهرخ بروم؛ به جايي كه او ديگر دستش به من نرسد.
بنابراين از شراره، دختر عمويم- كه او هم در تهران بود - خواستم كمكم كند تا وسايلم را خيلي سريع جمع كنم و از آنجا بروم.
اما تازه وسايلمان را جمع كرده بوديم كه سر و كله شاهرخ پيدا شد و با تهديد گفت كه حق ندارم از آنجا بروم، وقتي گفتم ديگر از او نميترسم و ميخواهم همه چيز تمام شود، او شراره را به زور به زيرزمين خانه برد و در آنجا تمام عكسها و فيلمهايي را كه با دوربين مخفي از من گرفته بود، به او نشان داد.
شراره همه چيز را فهميده و وقتي كه اعتراض كرده بود، شاهرخ او را هم بهشدت كتك زده بود. ديوانه شدم، جيغ كشيدم و تمام حرفهايي را كه در اين مدت در گلويم مانده بود، فرياد زدم؛ گفتم حالا كه كار به اينجا كشيده، همه چيز را به پليس ميگويم.
اما او يكباره به من حملهور شده و مرا به باد كتك گرفت و گفت كه تمام فيلمها را در شهر تكثير ميكند اما من تصميم خودم را گرفته بودم، حالا هم از شما ميخواهم او را دستگير كنيد».
عملياتي براي دستگيري روباه
«اقدامات اطلاعاتي درباره شاهرخ انجام و تحقيق شود كه آيا اظهارات دختر جوان صحت دارد و در صورت صحت، شاهرخ دستگير شود». اين دستوري بود كه بازپرس شعبه دوم دادسراي ارشاد براي ماموران ويژه پايگاه چهارم امنيت تهران نوشت.
با اين دستور، عمليات پليسي براي شناسايي مرد جوان آغاز شد و هنگامي كه كارآگاهان پليس در تحقيقات خود دريافتند مرد جوان دست به آزار و اذيت دختران ديگري نيز زده است، وي را در يك عمليات ضربتي به محاصره درآوردند.
با ورود ماموران به خانه مرد جوان، آنها در بازرسي خانه به سيديهاي مستهجني برخوردند كه در آن از رابطه كثيف شاهرخ و چند جوان ديگر با دختران جوان فيلمبرداري شده بود.
آنها همچنين دفترچه يادداشتي را پيدا كردند كه در داخل آن كلكسيوني از موهاي دختران همراه اسامي آنها وجود داشت.
با اين اطلاعات، او در پايگاه پليس امنيت تهران تحت بازجويي قرار گرفت و در اين بازجوييها بود كه لب به اعتراف گشود و به تشكيل باندي با 5نفر ديگر از دوستانش - كه آنها هم از خانوادههاي متمول بودند - اعتراف كرد.
او گفت كه من و اعضاي باند بعد از آشنايي با دختران جوان - كه اكثرا دانشجويان شهرستاني بودند - آنها را به بهانهاي به خانههاي مجردي - كه در آنجا از قبل دوربينهاي مداربسته و مخفي كار گذاشته بوديم- ميكشانديم و در آنجا از رابطه شيطاني با آنها فيلمبرداري ميكرديم و سپس با اين فيلمها دست به اخاذي از آنها ميزديم.
او در ادامه اعترافات كثيفش گفت: «من علاوه بر اين، سوئيتهاي آپارتمانياي را كه متعلق به خانوادهام بود، به دختران دانشجوي شهرستاني اجاره ميدادم و با توجه به آنكه داخل خانه دوربين مداربسته كار گذاشته شده بود، از آنها فيلمبرداري كرده و سپس با اين فيلمها آنها را وادار به ارتباط ميكردم.
بعد از اين رابطه هم قسمتي از موهاي دختران جوان را بهعنوان يادگاري نگه ميداشتم كه كلكسيوني هم از آنها تهيه كرده بودم».
با اعترافات مرد جوان و همدستاناش در حالي كه تعداد شاكيان به 10نفر رسيده بود، تحقيقات براي شناسايي ديگر دختران فريب خورده آغاز شد.